بازآمد آن مهی که ندیدش فلک به خواب


آورد آتشی که نمیرد به هیچ آب

بنگر به خانه تن و بنگر به جان من


از جام عشق او شده این مست و آن خراب

میر شرابخانه چو شد با دلم حریف


خونم شراب گشت ز عشق و دلم کباب

چون دیده پر شود ز خیالش ندا رسد


احسنت ای پیاله و شاباش ای شراب

دریای عشق را دل من دید ناگهان


از من بجست در وی و گفتا مرا بیاب

خورشیدروی مفخر تبریز شمس دین


اندر پیش دوان شده دل های چون سحاب